میوه ممنوعه
سروده ها و نوشته های عبدالله قرونه ای

چهارشنبه 94/9/18

پس از برف نسبتا خوبی که روز سه شنبه بارید، و تعطیی روز چهارشنبه، دیگر نمی شد در خانه نشست!! نیشابور از زمستان 91 تا امسال برف نداشته است. اما این بار، صبح رنگارنگ پاییزی، به ناگاه سفیدپوش شد. به قول خواهرزاده ی 4 ساله ام درختان لباس عروس پوشیدند!! بنابراین به تفریحگاه برفی نیشابور رفتیم؛ یعنی برفریز. جهت اطلاع هموطنان عزیز بگویم که این برفریز ما یک چیزی در حد همان توچال تهرانیهاست!! در ادامه ی مطلب تصاویری از شادی نیشابوریها را در این روز برفی ببینید.

 

عکسها را در ادامه مطلب ببینید:



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:, :: 18:35 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

بخش پایانی

با رسیدن به مازندران، به طور ناگهانی برنامه سفرمان تغییر کرد و به جای ادامه به سمت گرگان و گنبد که در برنامه داشتیم، از مسیر چابکسر و شاهرود در نصف روز به نیشابور بازگشتیم. 

به عنوان بخش پایانی این رهاورد، دیدم بد نیست روش خودم را در این سفر برایتان شرح دهم شاید به درد شما هم بخورد!! 

راستش را بخواهید رفتن به این سفر برایم بسیار دشوار و غیرممکن بود. از یک سو در شرایط سختی بودم و از سوی دیگر چندین سال بود که مسافرت درستی نرفته بودیم. بنابراین روشی برای سفر طراحی کردم که آن را ممکن کند.

همین ابتدا بگویم که حدود دو هفته سفر یک خانواده 4 نفره و پیمودن بیش از 4500 کیلومتر، حدود 500 هزار تومان هزینه داشت!!! (مگه میشه؟!! مگه داریم؟!!)

- چند روز قبل از سفر، روی نقشه مسیر را مشخص کردم و جاهای دیدنی تاریخی و طبیعی شهرهای مسیر را سرچ و با نشانی هر کدام یادداشت کردم.

- از آنجا که بنای ماندن در هیچ شهری نداشتیم به دنبال اسکان نرفتیم و هر لحظه اراده می کردیم با چادرزدن در مکانی مناسب به استراحت می پرداختیم.

- با پخت غذاهای ساده و گرم هم به جیبمان کمک کردیم و هم به معده مان!!

- خودرو کم مصرف هم نعمت بزرگی است! مصرف 45 لیتر بنزین برای بیش از 700 کیلومتر (آن هم در جاده های کوهستانی مانند فیروزکوه، الموت، ارومیه، چابکسر و...)، کاهش چشمگیری در هزینه های سفرمان داشت.

- به این نتیجه رسیدم که شمال را نباید از یک طرف وارد و از طرف دیگر خارج شویم. بهترین روش سفر به شمال این است که از یکی از جاده های شاهرود، دامغان، تهران و... که منتهی به شمال هستند به یکی دوتا از شهرهای شمال برویم و از مسیر دیگری بازگردیم! طی تمام مسیر خط ساحلی واقعا خسته کننده و طاقت فرساست. اسکان در شهرهای شمالی مشکل است و امکانات رفاهی به نسبت مسافران، ناچیز است. 

 

دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:, :: 20:45 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

گیــــــــــــــلان

دوشنبه 12 شهوریو 94

بعد از ظهر یکشنبه در امتداد خط ساحلی از آستارا به سوی رشت ادامه دادیم و اوایل شب به رشت رسیدیم.

سبک و سیاقی که ما برای این سفر در نظر گرفته بودیم در شهرهای شمالی جواب نمیداد و کارمان سخت بود. بعد از سردرگمی فراوان، در باغ محتشم (پارک قدس) رشت چادر زدیم، همراه دو سه خانواده ی دیگر. 

چون شرح این پست، بیشتر است تشریف بیاورید به ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, :: 23:31 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

آستارا؛ فرصتی که از دست می دهیم! 

یکشنبه 11 شهریور 94

با عبور از گردنه های زیبای «حیران» حوالی ظهر به آستارا رسیدیم. ابتدا طبق روال، گشت و گذاری کلی در شهر و سپس ساحل. چون آیه خانم از ابتدای مسافرت، شوق رسیدن به دریا داشت! ولی با توجه به موقعیت مهم این شهر در جغرافیای کشور، انتظار داشتم با شهری بسیار لوکس و زیبا مواجه شوم! با منطقه ی آزاد تجاری (مثلا مانند چابهار)؛ ولی آنچه به عنوان بازار آستارا دیدم تنها شبیه بخش سنتیِ «چهارراه رسولی» زاهدان بود!! یعنی فرصت استفاده ی اقتصادی این شهر را هم از دست داده ایم! 

خدایا! هرچه زودتر ریشه ی این چاههای نفت را بخشکان تا دولتمردان به فکر توسعه ی اقتصاد این کشور بیفتند!! (بگو: آمین!!)

فقط هرچی به این مخم فشار آوردم نتونست ارتباط این پرچمها رو با این سردیسهای بامزه کشف کنه!! 

 

پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, :: 14:36 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

گردنه های حیران 

یکشنبه 11 شهریور 94

پس از گذر شتابزده از سلماس تا اردبیل، شب را در نمین ماندیم و روز یکشنبه صبح زود به سمت آستارا حرکت کردیم. در مسیر گردنه های زیبای حیران:

 

ادامه عکسها در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب ...
جمعه 8 آبان 1394برچسب:, :: 1:3 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

مسیر بازگشت؛ شبستر و سراب 

سه شنبه 10 شهریور 94

در بازگشت از ارومیه، مسیر را با شتاب بیشتر و توقف کمتری طی کردیم. چون مسافرت طولانی شده بود و آیه خانم را حسابی خسته کرده بود. بنابراین در یک روز، از ارومیه از مسیر سلماس و شبستر تا تبریز و سپس سراب و اردبیل تا نمین آمدیم. دو عکس از پارک زیبای شبستر: (شهری که بزرگان زیادی در خود پرورانده و در همان پارک، کسی بود که تحصیل مهندس میرحسین موسوی را تا پایان دوره متوسطه در این شهر، با افتخار به زبان می آورد! 

البته این عکس دومی که خیلی رویایی شده نتیجه ی حرکت ناآگاه دست من بوده ولی خیلی قشنگ شده!! موافقین؟

این هم عکسهایی از پارک زیبای شهر سراب: 

 

شنبه 25 مهر 1394برچسب:, :: 20:24 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

ارومیه؛ دروازه ی اروپا!

شنبه 7 شهریور 94

پس از بازگشت از الموت، شب به زنجان رسیدیم و در ابتدای شهر، در پارکی که فضای مناسبی برای اتراق داشت و مسافران زیادی چادر زده بودند، ساکن شدیم. فردا صبح، پس از گشتی کوتاه در شهر و خرید یک عدد سوغات ویژه ی زنجان!! چاقوی آشپزخانه ای زیبا و کارآمد، آن هم مستقیما از سازنده اش و در محل کارگاهش، به سوی تبریز تاختیم.

 

بخاطر طولانی بودن این پست و عکسهای زیادش اگر زحمتی نیست قدم رنجه فرمایید ادامه مطلب در خدمتتان باشم.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

بهشت الموت؛ خاستگاه تروریسم در ایران!!

جمعه 6 شهریور 94 

روز چهارشنبه پس از بازگشت از چشمه علی، از دامغان به سوی سمنان به راهمان ادامه دادیم ولی از سمنان به سمت فیروزکوه رفتیم. صبح پنجشنبه (94/6/5) از فیروزکوه به سمت تهران حرکت کردیم و از همان بالا به سمت کرج رفتیم. ناهار را خدمت باجناق گرامی رسیدیم و عصر پنجشنبه به سمت قزوین ادامه دادیم. 

ساعت 5 صبح روز جمعه ششم شهریور، به سوی «الموت» راه افتادیم. مسیری کوهستانی و جاده ای که با شیبی بسیار تند بالا میرفت و در هر قدم، گردشی به چپ یا راست!! وقتی به بالای اولین کوه رسیدیم تازه آفتاب سر زده بود ولی ابرها هنوز بر بستر کوهها در خواب بودند؛ یا شاید کوهها زیر پتویی از ابر خوابیده بودند!!

مسیری زیبا از میان باغهای گردو و گیلاس و جویبارهایی که دوطرف جاده و در شیب تند کوهستان سرازیرند. جاده های فرعی میان بوته های رنگارنگ و جورواجور! وای چقدر زیبا!! 

و اما قلعه ی الموت! 

قلعه ی اسرار و افسانه!

بعنی چطور ممکن است این آب و هوا و این زیبایی و این طبیعت بکر، روحیه ی مردای اسماعیلی را لطیف نکرده باشد و آنان بین این همه زیبایی عبور کنند و به ماموریتهای تروریستی بروند!!

پنج شنبه 2 مهر 1394برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

چشمه علی

چهارشنبه 4 شهریور 94 

شب را در پارک آبشار شاهرود اتراق کردیم. (یاد جمله ی سعدی افتادم: شب را به بوستان یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد!!) ولی آبشارش خاموش بود برای لایروبی! پارکی بزرگ که مسافران زیادی را در خود جای داده بود. حالا که عکسها را بررسی میکنم میبینم از آنجا عکسی نداریم!! 

اما صبح چهارشنبه به سوی دامغان راه افتادیم. در مسیر، پسته ی دامغان را به بهایی بسیار گرانتر از آنچه در نیشابور تهیه میشد خریداری کردیم!! با رسیدن به دامغان، راهمان را به سمت چابکسر کج کردیم تا چشمه علی را هم بر تجربه ها و خاطرات سفر بیفزاییم. 

تعجب نکنید! چشمه علی عوض نشده!! ما هم مسیر را اشتباه نرفته ایم!! اینجا یه رود زیبا در مسیر دامغان به چشمه علی است! (سیل دو روز قبل، اینقد هیزم آورده بود که میشد باهاش یه شهر رو کباب بدی!!)بازنده

این هم چشمه علی:

 

و از دیدن این صحنه، به فکر فرو رفتم!!: (ریشه ی یک درخت کهنسال در سرچشمه ی «چشمه علی»)

 

 

یک شنبه 29 شهريور 1394برچسب:, :: 22:23 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

خرقان و بسطام

سه شنبه 3 شهریور 94

در بازگشت از جنگل ابر، کمی راه را کج کردیم تا از آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی عارف بزرگ قرن چهارم بازدید کنیم. این بنا که از یادگارهای انجمن آثار ملی در اوایل دهه 40 است (مانند آرامگاه خیام و عطار خودمان) بسیار وسیع، زیبا و مجهز ساخته شده و گمان نمیکنم از آن زمان تا کنون تغییری کرده باشد. 

همچنین در بسطام، به دیدار بایزید بسطامی (که استاد شیخ ابوالحسن نیز بوده) رفتیم. بنایی آجری و برافراشته، بسیار زیبا اما در میدانی کوچک؛ با دری بسته!! 

شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, :: 23:37 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

جنگل ابر

سه شنبه 3 شهریور 94

با رسیدن به شاهرود، (حدود ساعت یک و نیم) راهمان را به سمت شمال کج کردیم. مقصدمان جنگل ابر بود! حدود 40 کیلومتر در مسیر آزادشهر پیش رفتیم و به روستای ابر رسیدیم. سپس با عبور از روستا وارد محدوده ی جنگل شدیم. نگهبان در ورودی نکاتی را در مورد این که کجا می توانیم برویم و کجا نباید برویم تذکر داد. مسیر خاکی و پر پیچ و خم با شیبی تند! 

تجربه ی جنگل ابر برای دخترم که تصورش از ابرها چیز دیگری بود، خیلی ارزش داشت. ما حالا در میان ابرها بودیم و او چگونگی ابر را به خوبی حس و لمس کرد و فهمید! بهتر از هر کلاس درسی!! 

با انتخاب جای مناسبی بالای کوه (که مسیر سیلاب نباشد) چادر زدیم و یک چایی داغ حسابی چسبید! جایتان خالی و بعد از ناهار کمی بین ابرها قدم زدیم. سپس مسیر را به سمت عمق جنگل ادامه دادیم تا جایی که مجاز بودیم برویم! 

جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 11:4 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کاروانسرای میامی

سه شنبه 3 شهریور 94 

حدود ساعت 12 به کاروانسرای میامی رسیدیم. 

کارونسرایی بسیار بزرگ و مجهز!! (در زمان خودش). کاروانسرا از دو قسمت تشکیل شده:یک ساختمان آن در دوره ی صفویه بنا شده و جزو همان 999 کاروانسرای شاه عباسی است. نمونه ها دیگر آن را در نیشابور، مزینان و ... دیده اید. ولی قسمت صفوی این کاروانسرا کمی متفاوت بود و با توجه به موقعیت مکانی آن که تقریبا در دل کویر واقع شده، طوری طراحی شده که صحن آن هوایی خنک و دلنشین داشته باشد.

بعدها در دوره قاجاری در کنار آن کاروانسرای دیگری بنا شده که ساختمان آن شباهت بیشتری به کاروانسرای مزینان دارد. بنای سه آب انبار (یکی در حیاط بیرونی و دوتا در حیاط داخلی) و همین طور گسترش بنا در این حد (شاید بزرگترین کاروانسرای کشور باشد) نشانه ی انبوه جمعیت مسافرانی است که در این محموعه اتراق می کرده اند. 

دو آب انبار داخل حیاط کاملا سالم و قابل استفاده اند و این نکته ی جالبی است. 

وقتی از کاروانسرا بازدید می کردیم به این فکر افتادم که چقدر روشهای زندگیمان وارونه شده!! گفته اند سه چیز عمر انسان را طولانی می کند: همسر خوب، منزل خوب و مرکب خوب! در گذشته مردم در خانه های بزرگ و مستقل زندگی می کرده اند. ولی در سفر، همه در یک محیط باز با هم در ارتباط بوده اند و این گونه تبادل فرهنگی داشته اند! ولی امروزه خانه هایمان کوچک و آپارتمانی است و در هم تنیده! در خانه هایمان حریم خصوصی نداریم؛ در زندگی همدیگر سرک می کشیم. اما در سفر در هتلهای بزرگ ساکن می شویم و از تجربه ی محیطها و فرهنگهای جدید باز می مانیم.

 

جمعه 20 شهريور 1394برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

فرصتی پیش آمد که سفری به شمال و شمال غرب کشور داشته باشیم. سعی میکنم گزارشی اندکی متفاوت! خدمتتان تقدیم کنم! 

آبادی مهر

سه شنبه 3 شهریور 1394

7 صبح از نیشابور راه افتادیم. کمی بیشتر از دو ساعت بعد، نزدیکی «داورزن» جایی دنج و زیبا ایستادیم برای صرف صبحانه و استراحتی کوتاه. آبادی «مهر» و میدانی باز زیر درختان کهنسال چنار، کنار چاه موتوری که حجم زیادی آب را از دل زمین بیرون می کشید. مجهز به سرویس بهداشتی که هر چند با مدل سنگهای لوزی - ذوزنقه ی قدیمی ساخته شده بود ولی بسیار تمیز و پاکیزه بود!

جایی آرام و دنج و زیبا و خنک! مناسب برای استراحت و صرف صبحانه یا عصرانه و چای!! چون این مسیری تقریبا کویری ست اگر یک وقتی توی این راه بودید، برای رفع خستگی، این مکان را از یاد نبرید!

 

 

پنج شنبه 19 شهريور 1394برچسب:, :: 21:30 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

روزی یکی از شاگردان «برنارد شاو» از او پرسید: استاد! شما برای چه می نویسید؟ 

شاو با خونسردی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برای یک لقمه نان!

شاگرد، برافروخته شد و گفت: خیلی متاسفم! ولی من فقط برای فرهنگ می نویسم!! 

شاو با همان خونسردی پاسخ داد: طبیعی است جانم! هر کدام از ما برای چیزی که نداریم می نویسیم!! 

(ظاهرا اصل جمله ی شاو این بوده است: <We write to get> ما می نویسیم تا به دست آوریم!!) 

یک شنبه 13 مهر 1393برچسب:, :: 15:23 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

جمعه 24 مرداد 1393برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

 

 

دختر باباس دیگه!! آیه جون! 

امسال میره کلاس اول! 

باهوش و شیطون بلا؛ مثل خودم!!!!!

عکسای دیگه شو توی ادامه مطلب ببینین



ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:آیه قرونه ای, :: 13:57 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

سلام عزیزان! 

بخاطر تغییر شغل (!!!!!!!!!!!!!!) فرصت و انرژی برای نوشتن مطلب جدید در این وبلاگ برام نمی مونه و هر بار که قول دادم بدقول شدم؛ خوشحال میشم اگه به وب جدیدم که با شغل جدیدم در ارتباطه (!!!!!!!!!!!!) سر بزنین:

kelas2vom.persianblog.ir

جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, :: 8:41 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

سلام!

بیشتر از یک سال است که هیچ مطلبی توی وبلاگ ننوشتم! حدود یک سال پیش که به نیشابور منتقل شدم قول دادم بروزتر باشم ولی شرایط کاری تغییر کرد و من در موقعیت جدیدی قرار گرفتم که تمام وقت و انرژی مرا گرفت!

از همه عزیزانی که در این مدت همچنان به این وبلاگ سر زدند و یادداشت گذاشتند صمیمانه سپاسگزارم؛ قدم همه تان روی چشمم! امیدوارم بتوانم از خجالتتان درآیم و لطفتان را جبران کنم. 

عزیزانی که در یادداشتشان سوالی می پرسند اگر محبت کنند و نام و نشانی از خودشان بگذارند تا بتوانم به سوالشان پاسخ دهم.

از همه تان ممنونم!

پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:, :: 21:42 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

 

گناه اول ما افتتـاح  پنجره بود

گناه بعدی ما انهدام دیوار است!

 

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

داستان کوتاه (3)

صاحب مزرعه، در طویله تله موش کار گذاشت. موش، موضوع را با گاو، گوسفند و خروس درمیان نهاد و از آنها کمک خواست. اما آنها با بی تفاوتی گفتند: این مشکل توست و به ما ربطی ندارد!

در تاریکی شب، ماری به تله افتاد. زن صاحب مزرعه که صدای آزاد شدن تله را شنیده بود به آن سو رفت. مار، او را نیش زد؛ خروس را برای مداوای بیمار، سر بریدند؛ گوسفند را برای عیادت کنندگان؛ و گاو را برای تشییع کنندگان!

... و موش در تمام این مدت، از سوراخ دیوار نظاره می­کرد و به مشکلی فکر می­کرد که به دیگران ربطی نداشت!!

یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 21:53 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

آفتاب صبح نیشابور می خواند مرا!

 

سلام!

من بعد از 18 سال دوری، به نیشابور برگشتم؛ از این به بعد سعی می کنم بیشتر و بهتر در خدمتتان باشم

 

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 22:56 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

آموزش و پرورش سربار آموزش و پرورش خودکفا

از نگاه مدیران کلان کشوری، آموزش و پرورش نهادی مصرف کننده و پرهزینه است. اگرچه این نگاه، به کلی مردود است چرا که همه چیز را با شاخص درآمد پولی می سنجد و از شاخصهای توسعه انسانی غافل می ماند اما برای این که آموزش و پرورش از نظر مادی و اقتصادی هم سربار نباشد راههای اجرایی فراوانی به نظر می رسد که با ارایه طرح و لایحه و بازنگری پاره ای قوانین و مقررات مربوطه، امکان پذیر است.

در مجموعه آموزش و پرورش ظرفیتهای فراوانی برای درآمدزایی وجود دارد. مثلا مشروط و محدود کردن آموزش رایگان که در مقاله ی قبلی به آن اشاره کردم یکی از این راههاست. همچنین تعداد زیادی از مدارس در مرکز شهرها و نزدیک به مراکز خرید قرار دارند که می توان در ساعات پایانی روز و پس از تعطیلی مدرسه از حیاط آنها به عنوان پارکینگ استفاده کرد. همچنین می توان ضلع مشرف به خیابان را در حیاط مدرسه به عرض سه یا چهار متر تجاری کرد که درآمد حاصل از آنها می تواند بسیار بیشتر از هزینه های جاری این سازمان عریض و طویل باشد. به این ترتیب می توان از بودجه های دولتی در اختیار آموزش و پرورش برای احقاق بخشی از حقوق معلمان استفاده کرد که تاکنون به دلیل کمبود بودجه معطل مانده و نادیده گرفته شده است. به کارگیری این ظرفیتها تنها با حذف یا تغییر برخی مقررات و بخشنامه های دست و پاگیر امکان پذیر است و هیچ منافاتی با قانون اساسی ندارد.  

پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 3:10 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

آموزش و پرورش رایگان

در اصل سوم و سی ام قانون اساسی تصریح و تاکید شده است که دولت موظف است آموزش و پرورش رایگان را تا پایان دوره متوسطه برای همگان فراهم کند. در تمام تغییر و تحولاتی که در این برهه ی زمانی در مقررات آموزش و پرورش ایجاد شده این اصل همچنان ثابت باقی مانده و همواره بر آن تاکید شده است. به طوری که مدیران مدارس موظفند در زمان ثبت نام دانش آموزان، پلاکارتی با این محتوا در دفتر مدرسه نصب کنند که هیچ گونه وجهی برای ثبت نام دریافت نمی شود.

من مخالف ارایه رایگان آموزش و پرورش نیستم و حتی آن را حق مسلم جامعه و وظیفه مسلم دولت می دانم. اما نحوه ی ارایه رایگان آموزش و پرورش و نیز پاره ای سوء مدیریتها باعث شده که این امر، هم تاثیر منفی شدیدی در بازدهی نظام آموزشی بر جای گذارد و هم هزینه های سنگینی بر سازمان آموزش و پرورش تحمیل نماید.

در شرایط فعلی وضعیت به گونه ای است که یا باید آموزش و پرورش هزینه ی سنگین تکرار دروس یا پایه ی دانش آموزان را متحمل شود و یا آموزش را فدای هزینه اش کند و به هر قیمتی شده از تکرار درس یا پایه دانش آموزان جلوگیری کند که به نظر می رسد مدیران آموزش و پرورش گزینه ی دوم را انتخاب کرده اند و همواره بر «افزایش درصد قبولی» تاکید می کنند. در این میان، مشغله های خانواده ها که با عث می شود از پرداختن به امور تحصیلی فرزندشان غافل بمانند و نیز بی تفاوتی دانش آموزان نسبت به تحصیل، مزید بر علت می شود. به این ترتیب، محصول خروجی آموزش و پرورش، دیپلمه هایی است که به اندازه ی مدرک خود سواد، معلومات و مهارت ندارند. از آنجا که همین روند، کماکان در آموزش عالی نیز ادامه می یابد، جامعه را با فاجعه ای بزرگ مواجه خواهد کرد؛ چرا که از این مجرای آموزشی، افرادی به جامعه تحویل داده می شوند که مدارک تخصصی را دریافت کرده اند اما فاقد توان تخصصی در حد مدرک خود هستند!

به نظر می رسد راه سومی هم وجود داشته باشد:

آموزش و پرورش رایگان را به عنوان حق مسلم همه ی جامعه باید به گونه ای ارایه کرد که همه ی افراد به طور یکسان از آن برخوردار شوند حال آن که در شکل فعلی، برای دانش آموزان کم کار و بی تفاوت هزینه ی بیشتری صرف می شود! پیشنهاد می شود که آموزش رایگان تنها یک بار برای هر دانش آموز اختصاص یابد و هزینه ی هر درس یا پایه ای که - به دلیل کم کاری و بی تفاوتی دانش آموز نیاز به تکرار داشته باشد از خود او اخذ گردد. اجرای این پیشنهاد، مزایای بسیاری دارد از جمله:

1)     به عدالت اجتماعی نزدیک تر است.

2)     بی تفاوتی دانش آموزان و خانواده های آنها را برطرف می کند.

3)     بازدهی نظام آموزشی را در حد چشمگیری افزایش می دهد.

4)     بار مالی سنگینی را از دوش آموزش و پرورش بر می دارد.

5)     منبع درآمدی برای این سازمان ایجاد می گردد.

6)     ...

پنج شنبه 26 آبان 1390برچسب:, :: 3:9 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

خدا    و    هاجـر

هاجر؛ زنِ کنیزِ سیاه پوست! با معیارهای ما آدمها طبقه ای پایین تر از این در اجتماع نیست؛ اما این زن کنیز سیاه پوست در جایگاهی قرار می گیرد که پیامبران و اولیای خاص خدا هم به آن دست نیافته اند! او همسایه ی خدا شده و از همسایه اش ارث برده است!! زیر ناودان کعبه، حجر اسماعیل یا همان قبر هاجر است؛ جایی که گناهانت می ریزد و رحمت خدا بر سرت می بارد.

در طواف هیچ چیزی نباید بین تو و کعبه حایل شود اما قبر هاجر در محدوده طواف است؛ یعنی با این که بین حجر اسماعیل و کعبه حدود یک متر فاصله است اما هنگام طواف باید از پشت حجر اسماعیل دور بزنی و اگر از فاصله بین حجر و کعبه عبور کنی طوافت باطل است. این همان ارثی است که این همسایه (هاجر) از همسایه اش (خدا) برده است!!

بعد از طواف، به سعی می روی؛ هفت بار فاصله صفا و مروه را هروله می کنی؛ هر بار 400 متر، زیر سقف مسجدالحرام با تاسیسات تهویه مطبوع هوا و روی سنگفرش خنک و صاف و تمیز؛ کلمنهای آب زمزم که در فواصل معین گذاشته شده و هر چه بخواهی می نوشی!! و چرا این کار را می کنی؟ چون هزاران سال پیش زنی کنیز سیاه پوست،  همین فاصله را هفت بار دوید زیر آفتاب سوزان صحرا و روی خاک و خار و خاشاک و سنگلاخ و در جستجوی آبی، غذایی، آشنایی ... نه، همنوعی، آدمیزادی ...

هاجر؛ مادری که با کودکی خردسال در این بیابان، تنها ماند و آنجا را آباد کرد!  زمزم را برآورد و اسماعیلش را بزرگ کرد. اکنون اسماعیل، جوانی برومند شده و ابراهیم پس از سالها برگشته؛ نه هاجر همان است که رهایش کرده بود در اینجا؛ نه اسماعیل آن کودک خردسال است و نه اینجا دیگر بیابان است!

وقتی رفت اسماعیل کودکی خُرد بود و حال که برگشته می گوید آمده تا این جوان برومند را که هاجر در این برهوت بزرگش کرده قربانی کند. و هاجر در این سالها چه خوب خدایش را شناخته! ابراهیم پیامبر خداست؛ بر او وحی می شود اما هاجر ایمانش را در خلوت این بیابان، اندوخته؛ اکنون تسلیم فرمان خدایی که در تنهایی این بیابان با تمام وجود حسش کرده، جوانش را تقدیم می کند! ما در جایگاه پدر یا مادر چون فرزندی را بزرگ کرده ایم به خود حق می دهیم که در تمام امور زندگی اش دخالت کنیم و تصمیم بگیریم. اما هاجر چطور تسلیم فرمان خداوند است و بر مهر مادری اش غلبه می کند او که رنج پدری را نیز به دوش کشیده!  تمام زندگی اش را کنار خانه خدا بوده و حال مزارش هم همسایه خدا و طوافش مثل کعبه، بر حاجی، واجب!!

 

یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, :: 23:24 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

نگرش به زندگی

در آستانه چهـل سالگی

امروز، من در آستانه رسیدن به 40 سالگی با قاطعیت می گویم که تمام آنچه 16 سال از بهترین سالهای زندگی ام را برای آموختنشان پشت میزهای مدرسه و صندلی های دانشگاه نشستم به اندازه ی یک حرف که پدرم از روی تجربه باید به من می گفت، ارزش نداشته است.

بسیاری از ما در سن جوانی گمان می کنیم که افکار و عقاید و دیدگاه های پدر و مادرمان به گذشته تعلق دارد و آنها نمی توانند زمانه ی ما را درک کنند! بخصوص اگر تحصیلاتی هم داشته باشیم غرورش وجودمان را فرا می گیرد و سرسختیها را بیشتر می کند. این غلط رایج و مصطلح را زیاد گفته ایم یا شنیده ایم که: «زمانه عوض شده» غافل از آن که آنچه تغییر کرده تنها شکل ظاهری و ابزارهای زندگی است و نیازهای روحی و فطری انسان، هیچ گاه تغییر نخواهد کرد. آیا پیشرفت علم و تکنولوژی توانسته است یا خواهد توانست که نیاز به غذا، خواب و ازدواج را برطرف کند؟ آیا شیر خشک و شیشه می تواند نیاز کودک را به آغوش مادر برطرف کند؟!

بعضی از جوانان و حتی نوجوانان ما فکر می کنند که چون پدرشان زنگ گوشی همراهش را نمی تواند عوض کند و از آنها کمک می خواهد پس در بقیه مسایل زندگی هم کمتر از آنها می فهمد!! نظام آموزشی ما از تبیین این مسایل غافل مانده و کاربرد تکنولوژی، معیارهای ارزشی را به خطر انداخته است. نسل امروز از یک سو آن قدر خیره سر و مغرور است که هیچ مرزی برای رفتارهای اجتماعی خود در مواجهه با والدین، معلمان و بزرگترها قایل نیست و از سوی دیگر آن قدر بی تفاوت و مضمحل است که از نوک بینی اش فراتر نمی بیند و هیچ طرح و برنامه ای برای آینده اش ندارد. به عبارت دیگر نوجوانی و جوانی خود را «هر چه بادا باد» می گذراند و بازیچه ی هجوم تکنولوژی مدرن می شود. ساعتها برای سر در آوردن از امکانات گوشی جدید خود صرف می کند اما دقیقه ای به یادگیری رفتارهای اجتماعی نمی اندیشد.

«خودبینی» و «خود محوری» آفت این نسل است که مبتلابه آن خود را «عقلِ کل» و «حقِ مطلق» می داند و هیچ انتقادی را از خود بر نمی تابد و هیچ حرمتی را نگه نمی دارد. همواره می خواهد نظر خود را - درست یا نادرست -  تحمیل کند اما وقتی به بن بست رسید، گناه خود را به گردن دیگران می اندازد.

چقدر جای آموزش این مفاهیم پایه ای زندگی در کتابهای درسی مان خالی است! ای کاش در بهار علم و دانش، فکری برای این مقوله برداریم.

شنبه 2 مهر 1390برچسب:, :: 14:57 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

«نرگس» دختر جوان بسیار زیبا که همه موجودات پیرامون، عاشقش بودند و همواره به تماشایش می نشستند؛ نرگس هر روز کنار برکه می رفت و ساعتها به عکس خود در زلالِ آرامِ برکه نگاه می کرد. او از زیبایی خود لذت می برد؛ او عاشق «خود» بود!!

از قضا نرگس مُرد؛ در اوج زیبایی و جوانی و دلربایی!!

در مرگ نرگس، همه بی قراری می کردند و برکه، ناآرام تر از دیگران بود؛ دیگران خواستند تسلایش دهند گفتند: حق داری در مرگ آن جوان زیبا بی قرار باشی؛ هر چه بود تو بیشتر از ما او را می دیدی و زیباییهایش را بهتر می شناسی. برکه با تعجب گفت: مگر نرگس، زیبا بود؟!! حیرت دیگران برانگیخته شد؛ گفتند تو باید بیشتر از ما از زیبایی نرگس بدانی چون او تمام روز کنار تو می نشست. برکه گفت: من تمام این سالها محو تماشای زیبایی خودم در آیینه چشمان نرگس بودم!!!

 

 

دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (4)

 

 

 

خدمتم را در آموزش و پرورش از مهر 77 و شهر خاش شروع کردم. خاش در 170 کیلومتری جنوب زاهدان است. شهری که هر چند کوچک است اما دلگیر نیست. زمینهای کشاورزی و باغهای اطراف شهر، سازگاری خوبی با روحیه من داشت.

در سالهای اول ورودم به این شهر، بعضی بی انضباطی های اجتماعی توجهم را جلب می کرد که متاسفانه برای شهروندان به صورت عادت درآمده و قبح آن از بین رفته بود و البته تاثیر فراوانی هم در اتلاف وقت خودشان داشت. بنا بر این تصمیم گرفتم تا حد ممکن برای بهبود این وضعیت تلاش کنم. در کلاسهایی که شرایط ذهنی دانش آموزان را مساعد می دیدم به تبیین علمی این موضوع می پرداختم و ضمن تشریح صورت مساله، نمونه های تاریخی آن و راهکارهای تغییر رفتار اجتماعی را به سمت و سوی نهادینه کردن انضباط اجتماعی معرفی می کردم. این برنامه را در یک پروسه زمانی در امتداد سال تحصیلی در سالهای مختلف در دستور کار خود داشتم و از آنجا که هر سال با بیش از 500 دانش آموز سروکار داشتم (که هر کدام نماینده ی یک خانواده بودند و در شهر کوچکی مثل خاش این رقم قابل توجهی است) بعد از چند سال آثار مثبت آن به خوبی محسوس بود. مثلا در سال اول ورودم، در پمپ بنزین تعداد خودروهایی که بدون صف وارد جایگاه می شدند بسیار زیاد بود و این یک امر عادی شده بود و هر کس که می خواست در ورودی جایگاه وارد صف شود به راحتی به او راه می دادند و اگر کسی اعتراض می کرد راننده متخلف به قصد زد و خورد با تذکر دهنده از خودرو پیاده می شد و برخوردی طلبکارانه داشت. اما با گذشت حدود 5 سال، اولا تعداد افرادی که بدون نوبت وارد می شدند به شدت کم شده بود و ثانیا آنهایی که قصد ورود  بدون نوبت داشتند به جای برخورد طلبکارانه قبلی، با لحنی مودبانه و آوردن بهانه ای خواهش می کردند که به آنها اجازه ورود بدهند!!  به جرات می توانم بگویم کس دیگری بر این مسایل حساسیت نشان نمی داد و  این تحول، نتیجه آموزشهایی بود که من هر سال به بیش از 500 دانش آموز می دادم. عده ی زیادی از دانش آموزان آن سالهایم هم اکنون دانش آموخته عالی هستند و هنوز هم به من لطف دارند و هر از گاهی سری می زنند و ابراز محبت می کنند. این مطلب را با ذکر خاطره ای از آن سالها به پایان می برم:

در یکی از سالها در سال دوم دبیرستان دانش آموزی داشتم که زالی داشت یعنی موهایش مادرزادی سفید بود. منزوی بود و درسش هم تعریفی نداشت. من تک ساعت درس زبان فارسی دوم و سوم انسانی را به کار عملی املا و نگارش اختصاص می دادم. در یکی از این ساعتها که از دانش آموزان خواسته بودم زبان حالی از خودشان بنویسند متن همان دانش آموز نظرم را جلب کرد. بیشتر از آنچه فکر می کردم از وضع خود ناراحت بود. ظاهرا در خانواده و فامیل به خاطر همین موضوع مورد تبعیض واقع می شد. خصوصی با او صحبت کردم و چند جلسه به خانه ام دعوتش کردم. برایش شرح دادم که دو نفر از بزرگان تاریخ، شرایط او را داشته اند:

شما هم حتما می دانید که یکی از آنان «زال» پدر رستم بود. می دانید که زال به معنای پیر است و این نام گذاری بر مبنای وضع ظاهری او بوده است. به خاطر همین وضع، مردم او را شوم و اهریمنی می دانستند و سرانجام «سام» پدر او، کودک را در صحرا رها کرد اما سیمرغ او را به آشیانه ی خود برد و پرورش داد و دوباره به جامعه برگرداند. عزیزانی که در ادبیات مطالعه دارند می دانند که سیمرغ هم در شاهنامه و هم در منطق الطیر، نماد حقیقت است و حقیقت مطلق، خداست. پس زال چون از بین مردم طرد شد مورد عنایت ویژه ی خدا قرار گرفت و از همین رو قطب دانایی شاهنامه است.

بزرگ دیگری که همین ویژگی را داشته عبدالمطب، جد پیامبر گرامی، بوده است! نام اصلی وی «شیبه» بوده که آن هم در زبان عرب به معنای پیر است!! ظاهرا او نیز به همین دلیل مورد بی مهری قرار گرفته اما بزرگواری به نام «مطلِّب» او را به فرزندی پذیرفته و نام «عبدالمطلب» را بر وی نهاده که به معنای «پسر مطلب» است.

ضمن بیان این مطالب برای آن دانش آموز، حس اعتماد به نفس را در وی تقویت کردم و به او گفتم باید با ایجاد توانایی های دیگری در خود، جایگاهش را در بین خانواده، فامیل، هم کلاسی ها و جامعه ارتقا دهد. آن دانش آموز که کارنامه نوبت اولش چنگی به دل نمی زد نوبت دوم را با موفقیت چشمگیری گذارند و سال بعد هم دیپلمش را گرفت و پس از دوره پیش دانشگاهی بلافاصله در دانشگاه ملی پذیرفته شد. اتفاقا در دانشگاه نیز نه تنها در درسهایش موفق بود که در فعالیتهای دانشجویی نیز حضور داشت و با سایر دانشجویان روابط دوستانه ای برقرار می کرد. در این سالها بارها او را دیده ام و از موفقیتهایی که کسب کرده بسیار خوشحالم. او نیز همواره نسبت من ابراز لطف کرده و پیشرفت خود را مرهون همان راهنمایی ها می داند.

از خدا توفیق می خواهم که در کسوت معلمی تنها به القای مشتی محفوظات به ذهن دانش آموزان اکتفا نکنم. محفوظاتی که ممکن است هیچ گاه در زندگی به دردشان نخورد! بلکه به گونه ای آموزش دهم که تاثیر آن، موفقیت زندگی فردی و اجتماعی آینده دانش آموزان را در پی داشته باشد.

 

 

 

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (3)

در دوره دانشجویی، پر شر و شور بودم! همکاری با کانون قرآن، نمازخانه و انجمن اسلامی دانشکده و نیز کار دانشجویی در گروه ادبیات. اما محوری ترین فعالیتم، تشکیل نشستهای ادبی بود. وقتی با جهاد دانشگاهی به بن بست رسیدم با حمایت انجمن اسلامی دانشجویان، همراه دوست شاعرم محمدرضا حسینی مود «نشست ادبی خلوت انس» را تشکیل دادیم و به دنبال آن ماهنامه ادبی «ریشه در سنگ» را نیز منتشر کردیم. ابتکار عمل ما در «خلوت انس» ارتباط گسترده با دانشکده های دیگر و انجمنهای ادبی سطح شهر بود. تبادل و تعامل فکری بین شاعران دانشجو و شاعران شهر، تاثیر متقابل شگرفی بر فضای فکری هم در دانشگاه و هم در محافل فرهنگی شهر داشت. ایجاد فضایی باز برای ابراز آزادانه اندیشه ها - هر چند هزینه ای سنگین بر من تحمیل کرد - اما خوشحالم که اگر کسی انتقادی به نشستهای ادبی یا نشریه ما داشت، بهترین جا را برای بیان آن، تریبون همان نشست ادبی خودمان می دانست!!

مجموعه این عوامل باعث شد که نشستهای هفتگی ما رونق بسیار خوبی داشته باشد و با استقبال گسترده ای رو به رو گردد. به طوری که در کلاس محل برگزاری آن، حتی جایی برای ایستادن نیز پیدا نمی شد و بعضی از دوستان، در راهرو و پشت درها می ایستادند و از مباحث جلسه استفاده می کردند!! در حالی که دوره پیش از آن که انجمن ادبی دانشکده زیر نظر جهاد دانشگاهی بود، هر چند دوستان شاعری همچون علیرضا عمرانی و ابوالفضل حسنی در آن حضور داشتند (که انصافا شاعران موفقی هستند و من به دوستی با ایشان افتخار می کنم) اما جلساتشان رونق چندانی نداشت.

در سال 77، ده شماره اول ماهنامه ریشه در سنگ، در اولین جشنواره سراسری نشریات دانشجویی کشور، بین حدود 400 نشریه در بخش شهرستانهای جشنواره، رتبه دوم را به خود اختصاص داد. البته در آن زمان من و محمدرضا حسینی هر دومان فارغ التحصیل شده بودیم و کار را دوستان دیگر (محمد مهدی طالقانی، حسن اربابی، علیرضا نظری، محمدعلی شیخی، نسرین خضری مقدم، فاطمه خرسند و شیرین زندی) به دست گرفته بودند و از 10 شماره ای که به جشنواره رفت، دو شماره آخرش محصول تلاش این عزیزان بود. بخصوص آقای طالقانی که بخش داستان را در ماهنامه رونق داده بود.

من در سال 77 با خانم رخشانی که از شاعران مطرح زاهدانی است ازدواج کردم و دو سال بعد مجموعه شعر مشترکمان را با عنوان «آسمان و اقیانوس» برای چاپ ارایه کردیم. این کتاب در سال 83 در چهارمین جشنواره ی سراسری «کتاب معلم» (که به ابتکار دولت خِرَدوَرز و اندیشه محور سید محمد خاتمی برگزار می شد) رتبه دوم بخش شعر را به دست آورد و جایزه ارزنده آن سفر حج عمره برای هر دوی ما بود که در سال 85 قسمتان شد.

دو شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (2)

وقتی گذشته ام را بررسی می کنم احساس می کنم که همواره فردی تاثیرگذار بوده ام.

در سال 59 مدرسه روستا بازگشایی شد و یک کلاس اول حدود سی نفره داشتیم. از دانش آموزان قبلی به جز یک نفر که سال سوم بود، بقیه همه ترک تحصیل کرده بودند. آن یک نفر هم که پسرعموی خودم بود تا اول دبیرستان ادامه داد و بعد ازدواج و شغل و ... .

آن کلاس سی نفره اول تا به پنجم برسد شد یازده نفر و از آن یازده نفر هم پنج نفر ترک تحصیل کردند و شش نفر که من هم جزو آنها بودم برای ادامه تحصیل به نیشابور رفتیم. سال 64 بود که آن فصل جدید در زندگی من آغاز شد و شکل تازه ای از زندگی برایم رقم خورد. تمام سالهای نوجوانی و جوانی من که باید رفتارهای زندگی را در محیط خانواده می آموختم، در تنهایی و دوری از خانواده گذشت تا یک مشت محفوظات را در ذهنم انبار کنم!! تا به اول دبیرستان برسیم از آن شش نفر هم فقط دو نفر ماندیم که من بودم و دایی ام! در این سالها بیشتر بچه هایی که در مدرسه روستا دوره ابتدایی را به پایان می رساندند ترک تحصیل می کردند. من و دایی ام سال 72 دیپلم گرفتیم و همان سال در کنکور سراسری پذیرفته شدیم. من کارشناسی ادبیات و او کاردانی امور پرورشی؛ از آنجا که هر دو مان گرایش دبیری داشتیم و از همان ابتدای دانشجویی استخدام آزمایشی آموزش و پرورش نیز بودیم وقتی خبر قبولی ما با برخورداری از خوابگاه، سلف سرویس و حقوق مختصر دبیری در دوره دانشجویی در روستا پیچید جنب و جوشی بین دانش آموزان و والدین آنها برای ادامه تحصیل به راه افتاد و حتی کسانی که سالهای قبل، دوره ابتدایی را به پایان رسانده بودند اما هنوز شرایط سنی شان اجازه می داد، برای ادامه تحصیل عازم شهر شدند. به این ترتیب، من اولین نفری از روستایمان بودم که لیسانس گرفتم اما همین باعث شد که امروزه درصد دانش آموختگان آموزش عالی روستای ما - به نسبت جمعیتش - از همه ی روستاهای دهستان، بالاتر باشد. اکنون جوانان مستعدی از این روستا در مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا فارغ التحصیل شده و یا در حال تحصیل هستند.

دو شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

چرا سیاه؟!!

وقتی بچه ها - حتی شش هفت ساله - همراه پدر و مادرها برای خرید نوشت افزار به فروشگاه می آیند با وجود تنوع رنگ و وجود رنگهای شاد و چشم نواز، این کودکان رنگ سیاه را ترجیح می دهند و انتخاب می کنند هر چند والدینشان نیز برای انتخاب رنگهای شاد و روشن، اصرار می کنند اما انتخاب بیشتر بچه ها رنگ سیاه است.

گمان من این است که گرایش به رنگ سیاه، ممکن است نشانه ی دلمردگی و افسردگی روحی  باشد و چون گرایش عمومی سن کودک و نوجوان است باید به شدت احساس نگرانی کرد و به دنبال یافتن راه حلی بود و گر نه ممکن است صدمات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد.

با وجود این که در حال حاضر منع جدی از سوی دولت یا حکومت برای رنگهای شاد و روشن - بخصوص برای کودکان و نوجوانان - وجود ندارد اما این گرایشِ خودِ کودکان و نوجوانان به رنگ سیاه ممکن است نتیجه ی سختگیریهای گذشته باشد. همان طور که سانسور اندیشه ها در طول تاریخ، باعث بروز پدیده ی «خودسانسوری» در بین نویسندگان و اندیشمندان شده است. اما علت مساله هر چه باشد باید آن را جدی گرفت و راه حلی اساسی برایش پیدا کرد.

یک شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, :: 23:45 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

میخی افتاد

به خاطر آن میخ، نعلی افتاد

به خاطر آن نعل، اسبی افتاد

به خاطر آن اسب، سواری افتاد

به خاطر آن سوار، جنگی به شکست انجامید

به خاطر آن شکست، کشوری نابود شد

و همه اینها به خاطر آن بود که یک نفر، در کار کوچکی سهل انگاری کرده و میخی را درست به نعل نکوبیده بود!!

فرستنده مطلب: آتنا

شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

من و محمدرضا حسینی مود در دوران دانشجویی مثل دو برادر دوقلو بودیم و خیلی ها ما را به همین نام می شناختند. دوران پر شر و شوری داشتیم! در مطالب دیگر به این موضوع اشاره خواهم کرد. وبلاگش در حاشیه همین صفحه لینک شده. توصیه می کنم حتما سری بزنید.

یک عاشقانه بلند از وبلاگش برایتان انتخاب کرده ام:

بیا فشرده تر از خوشه های انگورت

بغل بگیر مرا با تمام منظورت

بغل بگیر چنان که صدای امواجت

رسد به گوش اهالی ساحل دورت

مرا حساب کن از آن هزارها ماهی

که حاضرند بمیرند در دل تورت

تو آن درخت اناری که می مکد هر روز

ز ساقه شهد سلیمانی ترا مورت

تو شاهزاده ای از پارس - نامت ایراندخت

و من نواده ای از تیرگان شاپورت

بگو پیاله بیارد - طَبَق طَبَق - خیام

به پاس خنده ی عطاری نشابورت

برهنه می شوم و رو به قبله ات بی جان

بیاورد اگر عطار، سدر و کافورت

تو اسب سرکش عشقی و دوست دارم من

علف شوم به تمنای سبز آخورت

به قطره ای که مکیده ست از تنت ای گل

عسل شده ست - سراپا - تمام زنبورت

به یاد خاطره هامان دوباره برپا کن

بساط بوسه و لبخند و مجلس سورت

عنان روسری ات را به دست باد بده

بپاش روی من از نغمه های پرشورت

میان خلوت آغوش من توقف کن

که بوسه ای بنشانم به گیسوی بورت

 

که کرده است در این قحطسالی گنجشک

به قتل فاجعه آمیز بوسه مجبورت؟

چنان مباش که فردا مورخان جهان

گهی سزار بخوانند و گاه، تیمورت!

 

شده ست چنگ من - ای ماه - از قفس، سرشار

ببین چه آمده بر این پلنگ مغرورت!

سه شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

سه برادر که اوضاع مالی رو به راهی داشتند تصمیم گرفتند هر کدام هدیه ای به مادر پیرشان بدهند. برادر بزرگتر یک خانه ی بسیار بزرگ و مجلل خرید و به مادرش تقدیم کرد. برادر دوم یک ماشین گران قیمت خرید و با راننده خصوصی برای مادرش فرستاد. برادر سوم به خاطر آورد که مادرش همیشه آرزو داشت کتاب مقدس را بخواند ولی چون بی سواد بود نمی توانست. پس به کلیسا رفت و یک طوطی دست آموز را که می توانست هر قسمت از کتاب مقدس را که از او بخواهند بخواند به قیمت 100 هزار دلار اجاره کرد و برای مادرش فرستاد.

چندی بعد، مادر طی پیامی از فرزندان خود تشکر کرد. و حالا بخوانید متن پیام او را:

پسر بزرگم! خانه ی بسیار بزرگ و مجللی برایم گرفته ای اما برای منِ تنها کارآیی ندارد، کار نگهداری و نظافتش نیز دشوار است اما به هر حال از هدیه ات ممنونم.

پسر دومم! ماشین بسیار شیک و راحتی است اما به درد من نمی خورد. برای آدم جوانی خوب است که بتواند با آن به مسافرت برود. به هر حال از هدیه ات ممنونم.

اما پسر کوچکم! فکر تو از همه بهتر بود و بیشتر خوشحالم کرد؛ جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود!!!!

دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (1) 

من متولد 1352 در روستای زیبای «قرونه» واقع در 80 کیلومتری شمال شرق نیشابور هستم. سال 1376 در رشته دبیری ادبیات فارسی از دانشگاه زاهدان فارغ التحصیل شدم و در حال حاضر نیز دبیر همین رشته در دبیرستانهای همین شهر هستم!

از تدریس، راضی ام و ارتباط با تازه نفس ترین قشر آماده ی ورود به جامعه را دوست دارم. در زمینه ی کاری خودم موفقیتهای قابل توجهی داشته ام. مثلا چندین سال در پایه ی سوم متوسطه، درصد قبولی دانش آموزان من از میانگین شهرستان بالاتر بوده و به پیشنهاد دایره امتحانات، تقدیرنامه دریافت کرده ام.

اما دو سالی می شود که با راه اندازی یک فروشگاه کوچک نوشت افزار - برای پر کردن اوقات فراغت! - دیدگاهم در مورد بعضی مسایل زندگی تغییر کرده است.

 تا پیش از این در مورد قشر بازاری شناخت درستی نداشتم و تصور می کردم زندگی کارمندی مناسب ترین و موفق ترین الگوی زندگی باشد؛ اما با ورود به بازار، دیدگاهم تغییر کرد.

ارتباط کارمندان با مردم در چهارچوب ضوابط خشک اداری شکل می گیرد و چه بسا این موضوع، ارتباط اجتماعی آنان را - حتی در متن جامعه - تحت تاثیر قرار دهد. یک کارمند - حتی اگر بخواهد پویا و نوآور باشد - سرانجام در تار عنکبوت نظام بروکراتیک، دست و پا بسته و تسلیم خواهد شد. معلمی که ملزم باشد تنها آنچه در کتاب، دیکته شده بازگو کند - به مرور - فسیل خواهد شد و از یک ذهن فسیل شده نمی توان انتظار داشت که ذهن دانش آموز را شکوفا کند و خلاق و نوآور بار آورد.

اما در نظام بازار، اوضاع به گونه ی دیگری است؛ بازاریان - به اقتضای حرفه ی خود - نیاز به ارتباطی صمیمانه و نزدیک با جامعه دارند و هر چه از قدرت روابط عمومی بالاتری برخوردار باشند مشتری بیشتری جذب خواهند کرد. یک بازاری با طیف های مختلف مردم سر و کار دارد: پزشکان، پرستاران، مهندسان، مخترعان، صنعتگران، کارمندان، مدیران، استادان، جوانان، میان سالان، کهن سالان، خانمهای خانه دار و ... .

همه ی اینها در نظام اداری با «عنوان» خود شناخته می شوند اما در بازار، شخصیت حقیقی آنها بر عنوان اداری شان غلبه می کند و این، فرصت ارتباط موفق تری با ایشان به بازاریان می دهد. در نظام بازار، هر که در ارتباط اجتماعی، سلیقه ی چیدمان محل کار، تنوع ارایه کالا و خدمات و البته تبلیغات جذاب و صادقانه موفق تر باشد، زودتر پیشرفت می کند و برای گرفتن نتیجه کار خود نیازی به عبور از فیلترهای ریز و بهانه جوی بروکراسی ندارد!

من روابط عمومی موفق را نه در دبیرستان و دانشگاه آموختم و نه در محیط تدریس و اداری؛ بلکه در بازار یاد گرفتم که چطور می توان با مردم ارتباطی صمیمانه داشت و آنها را به سوی خود جذب کرد! 

شنبه 22 شهريور 1390برچسب: , :: 23:16 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

تست شگفت انگیز ذهن ناخودآگاه

تست زیر را طبق شرح آن، مرحله به مرحله انجام دهید. توجه داشته باشید که در پاسخ دادن، کاملا بدیهی و بر اساس احساس خود عمل کنید و از وسواس و فکر کردن بپرهیزید.

1) یک برگ کاغذ بردارید و از شماره 1 تا 11 را به صورت ستونی و زیر هم بنویسید.

2) در ردیف 1 و 2 هر عددی را که دوست دارید بنویسید.

3) در ردیف 3 و 7 نام دو نفر از جنس مخالف را بنویسید.

4) نام سه نفر از اعضای خانواده یا فامیل یا دوستانتان را در ردیفهای 4 ، 5 و 6 بنویسید.

5) نام چهار آهنگ را در ردیفهای 8 ، 9 ، 10 و 11 بنویسید.

 

 

 

حالا برای رمزگشایی تست، به ادامه مطلب بروید و پاسخهای خود را با توضیحات ارایه شده بسنجید. اگر به توصیه های بالا درست عمل کرده باشید از نتیجه کار، بسیار شگفت زده خواهید شد!!



ادامه مطلب ...
شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 16:18 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

 

 

گر روح عشق در گل آدم نمی دمید

 

 

 

پروردگار، کوزه گری بیشتر نبود

 

 

(محمد علی جوشایی)

جمعه 25 تير 1390برچسب:عشق, :: 16:17 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

3) درخت ممنوع، چه بود؟

چه فرق می کند سیب باشد یا گندم؟ یا هر چیز دیگر! با کمی دقت در مورد آیات مربوط به این موضوع، درمی یابیم که این درخت، یک نماد و نشانه (simble) است. در گفت و گوهایی که با روحانی ها و مولوی های مختلف در این موضوع داشتم، تنها یک نفر به نشانه بودن آن اشاره کرد. البته او معتقد بود که این درخت، نشانه ی هواهای نفسانی انسان است. ولی می دانیم که نتیجه نزدیک شدن به آن برای آدم، رسیدن به مقام خلیفه اللهی است! و قطعا این نمی تواند پاداش پیروی از هوای نفس باشد!!

دکتر شریعتی در کتاب تاریخ ادیان، این موضوع را از نگاه دیگری بررسی کرده است: این درخت، نماد آگاهی و معرفت است. پس چرا خدا انسان را از آن منع کرد؟ آیا خدا می خواست انسان، نادان و ناآگاه بماند؟!! پاسخ، روشن است: چون آگاهی مسئولیت می آورد و از این رو شخص باید در پذیرش آن، اختیار و اراده داشته باشد. خدا نمی خواست مسئولیت آگاهی را به اجبار بر دوش انسان بگذارد. هر چند دوست داشت انسان این مسئولیت را بپذیرد! این جا «عدو، سبب خیر شد» و وسوسه شیطان، انسان را به سوی آن چه خدا می خواست سوق داد. در شعر هبوط (1) و (2) که در همین وبلاگ درج شده و البته انتشارش بحثهای فراوانی هم به دنبال داشت، همین موضوع بیان شده. بازنده ی این نبرد، شیطان بود که با وسوسه آدم و ترغیب او برای نزدیک شدن به آن درخت، او را به جایگاه اصلی خود رساند!

نکته جالب دیگر این است که در چند آیه، خوردن آدم از میوه ممنوع، با فعل چشیدن (ذوق) بیان شده که نمادین بودن آن را بهتر نشان می دهد.

آری! آدم با چشیدن میوه ی معرفت، چشم دلش بینا شد و از عریانی (نادانی) خود در مقابل خدا شرم کرد. او بار مسئولیت را پذیرفت.

آسمان، بار امانت نتوانست کشید                      قرعه فال به نام من دیوانه زدند!

این موضوع در اسطوره های ملتهای گوناگون نیز بیان شده. اطلس، قهرمانی که به جرم دانایی و آگاهی، محکوم شد تا کره ی زمین را بر شانه های خود حمل کند، یکی از این انعکاسهاست. مسئولیت آگاه بودن، همین است!

جمعه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:48 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

2) چگونه انسان، جانشین خدا شد؟

خدا به فرشته ها گفت: من می خواهم در «زمین»، برای خود، جانشینی قرار دهم؛ فرشته ها گفتند: آیا کسی را می گذاری که در زمین، فساد و خون ریزی کند؟ خدا (خیلی سربسته) گفت: من چیزی می دانم که شما نمی دانید!

سوره بقره، آیه 30

پس جایی که قرار بود انسان در آن جانشین خدا شود، زمین بود. اما از آن جا که حکومت خدا، دموکراسی است! خواست که فرشته ها را قانع و راضی کند و آنها را از درست بودن تصمیم خود مطمئن سازد. از سوی دیگر انسان هم برای رسیدن به این مقام بزرگ، باید امتحان می داد و کارنامه قبولی خود را ارایه می کرد! شاید تصور عموم، این باشد که آدم در این امتحان، نمره قبولی نگرفت. پس با این وجود چرا باز هم به مقام جانشینی خدا رسید؟ یا نه، اصلا آن قضیه منتفی شد؟!!

اتفاقا آدم همان کاری را کرد که خدا می خواست و انتظارش را داشت!

و گفتیم: ای آدم! تو و زوجت در بهشت ساکن شوید و از هر نعمتی که می خواهید، بهره مند گردید. «ولا تقربا هذه الشجره» فقط به این درخت، نزدیک نشوید

سوره بقره، آیه 35

این که درخت ممنوع، چه بود موضوع مطلب بعدی است. اما چرا انسان از آن منع شد؟ چون انسان به چیزی که از آن منع شود، حریص می شود! یعنی خدا با این منع کردن، می خواست انسان را به آن درخت، حریص تر کند.

می دانیم که همین اتفاق، باعث هبوط آدم از بهشت شد. حال، آیا باید به خاطر این اتفاق، حسرت بخوریم و متاسف باشیم و همواره، جدمان - آدم - را ملامت کنیم؟

یادمان نرود که قرار بود ما در زمین، جانشین خدا باشیم نه در بهشت!! بنا بر این، «چشیدن از درخت ممنوع» و هبوط از بهشت، هرگز جای ملامت و سرزنشی برای «آدم » ندارد. آدم همان کاری را کرد که خدا انتظارش را داشت. اگر این کار را نمی کرد، باید در آدم بودنش شک می کردیم!!

 

پنج شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

غزلی از دوست عزیزم مرتضی امیری اسفندقه برای آزاده ی کربلا، حــر

عاقبت، جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد

پیچشت داد خدا - در نفست تاب افتاد

نور در کاسه ی ظلمت زده ی چشمت ریخت

خواب از چشم تو - ای شیفته ی خواب - افتاد

کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید

عکس پروانه، برون از قفس قاب افتاد

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر

آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد

عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را

از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد!

ماه را بی مدد تشت، تماشا کردی

چشمت از ابروی پیوسته، به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه ی مجذوب، مگر؟

که به یک جذبه، چنان جان تو جذاب افتاد

 

چهره ی واقعی ات را به تو برگرداندند

از سر نام تو سنگینی القاب افتاد!

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد!

آه از این مردن شیرین دهنم آب افتاد!!

 

امشب از هرم نفسهای اهورایی تو

گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد!

پنج شنبه 25 تير 1390برچسب:حر, :: 15:53 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

 

 

 

  یک مشت تخمه دهانشان را بسته ست 


  این قصه آفتابگردانهاست!

 

پنج شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

خلاصه ی غزلی - یک دوبیتی نابی!

برای شعر شدن - عاشقانه - بی تابی

شکوه نام تو ما را به آسمان برده ست

و خود میان همین عکس های بی قابی

و پشت سایه ی این ابرهای مبهم شب

سفید و سبزترین آیه های مهتابی


حکومت عطش و یک سکوت سرخ اینجاست

بیا ترانه بخوان ای ترنم آبی!

 

عیدهای شعبانیه و بخصوص نیمه شعبان، سالروز طلوع طلیعه امید، مبارک باد!

سه شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 16:15 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

تنها در برکه ای زلال منعکس می شود آسمان

و اقیانوس خشمگین

دل آبی اش را کدر می کند


برکه ی کوچک

به عمق آسمان می گردد!

دو شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:57 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

فقط آنهایی که فرمانها را امضا می کنند یا آنهایی که می دانند توپها را کجا قرار دهند و چطور خالی کنند، تاریخ را به وجود نمی آورند؛ سایرین، یعنی آنهایی که سر خود را پای گیوتین از دست می دهند یا آنهایی که گلوله توپها بر سرشان می ریزد و به طور کلی همه مردان و زنانی که زندگی می کنند، امیدوارند و می میرند نیز تاریخ را به وجود می آورند.

برگرفته از رمان «دزیره» اثر خانم آن ماری سلینکو

دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 23:23 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

انضباط اجتماعی را نهادینه کنیم

چگونه مردمی متمدن باشیم؟

 این تصویر گوشه ای از یک پارک در کشور هلند است که بیشترین بازدید را بین پارکهای جهان به خود اختصاص داده است.  نه حصاری، نه پرچینی، نه نرده ای. فکر می کنید اگر این پارک در یکی از شهرهای ما می بود، چه ریختی می شد؟!!!

وارد بانک می شوی؛ از دستگاه، شماره می گیری و روی نیمکت می نشینی؛ به شماره ات نگاه می کنی: تعداد افراد در صف: 10 نفر ، زمان انتظار: حدود 10 دقیقه. اما 30 دقیقه طول می کشد تا اپراتور شماره شما را اعلام کند! در مدت این 30 دقیقه افرادی را دیدی که بدون گرفتن نوبت، یکراست به سمت پیشخوان رفتند و کارمند بانک نیز به گرمی استقبالشان کرد و کارشان را راه انداخت!

این یک نمونه بی انضباطی اجتماعی و رفتار غیر متمدنانه است که در ایجاد آن، سه گروه در سه زاویه یک مثلث، نقش دارند:

1) آقا یا خانمی که نوبت نگرفت و دیگران را ندید. آیا او فکر می کند آنهایی که روی نیمکت نشسته اند برای گذراندن وقتشان به بانک آمده اند؟؟!!!

2) کارمند بانک که به صرف دوستی و آشنایی با آن آقا یا خانم، کارش را بدون نوبت انجام داد. آیا او از آقایان و خانمهایی که در نوبت نشسته بودند و با این کار، وقت و حقشان ضایع شد، احساس شرمساری نمی کند؟؟!!!

3) من و شمایی که روی نیمکت نشسته بودیم و دیدیم که حقمان ضایع شد اما ساکت ماندیم و اعتراضی نکردیم.

نمونه ی این بی انضباطی های اجتماعی را تقریبا در همه ی محیط های عمومی می توانیم ببینیم. در نانوایی، پمپ بنزین و ...  . برای ما ایرانی ها - ظاهرا - قبح این کار از بین رفته و چه بسا آن را امتیازی برای خود می دانیم!! حتی در مسجدالحرام و در لباس احرام، می توانی ایرانی ها را از دور بشناسی!! چون ایرانی ها حتی در صف زیارت حجرالاسود هم نوبت را رعایت نمی کنند!!!!!!!!!!!!!!

باید توجه داشت که سکوت و بی تفاوتی در برابر این رفتارها - خود - از عوامل مهم ایجاد آن است.  اما تذکر و اعتراض به آن باید به نحوی باشد که فرد هنجار شکن در مقابل آن احساس شرمساری کند و رفتار خود را تغییر دهد نه به گونه ای که موضع بگیرد و مقاومت کند.

بی انضباطی اجتماعی مصداقهای بسیار ساده و پیش پا افتاده ای دارد. اما توجه به همین نکات ساده، تاثیر شگرفی بر سلامت روحی جامعه، کاهش پرخاشگری عمومی، ایجاد محیطی زیبا، کاهش آلودگی هوا، کاهش ترافیک و ... دارد ضمن این که ما را به عنوان مردمی متمدن و با شخصیت به دیگران می شناساند. پس بیایید از همین حالا به این نکات بسیار ساده پای بند باشیم:

- در نانوایی، پمپ بنزین، بانک و ... نوبت را رعایت کنیم و در مقابل رعایت نکردن دیگران هم بی تفاوت نباشیم.

- آدامس، آب دهان (و احیانا آب دماغ!!!!) خود را در پیاده رو و خیابان نیندازیم.

- از اموال عمومی شهر، مانند فضای سبز، وسایل بازی و ورزشی پارکها، نمیکتها و حتی سطلهای زباله درست استفاده کنیم و در نگهداری آنها احساس مسئولیت داشته باشیم.

- هنگام ماندن در ترافیک، از حرکت کردن بین لاین ها خودداری کنیم.

- پشت چراغ قرمز، سمت راست را خالی بگذاریم و ضمنا به جای زرد شدن چراغ گذر مقابل، سبز شدن چراغ خودمان را انتظار بکشیم.

- چنان چه قصد گردش به راست یا چپ را داریم، پیش از رسیدن به تقاطع، در مسیر خود قرار بگیریم.

- پیاده رو جلوی فروشگاهمان را اشغال نکنیم.

- در پیاده رو، موتورسواری نکنیم.

- به جای آن که پشت در حیاط، با بوق زدن پی در پی، بخواهیم در را برایمان باز کنند، پیاده شویم و زنگ حیاط را بزنیم.

- پوست میوه و تخمه و آجیل را از شیشه خودرو به خیابان پرت نکنیم.

- ...

یادمان باشد که تغییر رفتارهای اجتماعی، روندی تدریجی و آرام دارد و نمی توان انتظار داشت که در مقطع کوتاهی نتیجه مطلوب بگیریم. پس نباید ناامید شویم و عزم ملی خود را برای تبدیل شدن به ملتی متمدن، جزم کنیم.

این غزل زیبا از دوست عزیز محمدعلی جوشایی است که افتخار آشنایی نزدیک با ایشان را نداشته ام. فقط می دانم که اهل بم است و مدتی هم (در دولت اصلاح طلب) رییس فرهنگ و ارشاد بم بوده و تا حالا سه مجموعه شعر ارایه کرده که این غزل از مجموعه «باغ ملی، ساعت پنج عصر» انتخاب شده

روز گرسنگی سرمان را فروختیم

نان خواستیم خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیم مرده به سوسوی زیستن

پس مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکش شدن ریشه ای کثیف

سرشاخه های تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص

ما - کودکانه - باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره نشو - ای پدر - که ما

پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته - چه توفیر می کند

وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

جمعه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:59 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

بسم الله الرحمن الرحیم * اقراء باسم ربک الذی خلق * خلق الانسان من علق

آیا می دانید که کلمه «علق» بیش از 40 معنی دارد؟؟؟!!!!!

اگر لغت نامه دهخدا را در رایانه ی خود دارید، همین حالا نگاهی به آن بیندازید:

گل خشک شده - خون لخته شده - عشق و محبت - خشم و نفرت و کینه - و ...

به نظر شما انتخاب این کلمه برای معرفی ماده اولیه ی آفرینش انسان، بسیار حساب شده نیست؟

انسانی که همه ی این تضادها را در وجود خود جمع دارد و از همین رو - خود - عالمی دیگر است.

انسان، اقیانوس کوچکی است که بر ساحل قطره ی بزرگ هستی ایستاده است!

پنج شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:52 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

 

زمانی که بشر از کثرت جاری کاینات، پا فراتر نهاده و به منشاء کثرت می رسد، زمانی که «من» حقیر، به صورت «من» والای کیهانی، تغییر چهره می دهد، در این مقام است که انسان بر حضور کل کاینات در خویشتن آگاه می شودو در می یابد که خود نیز در تکمیل این کل، مسئول است و مشارکت دارد.

از کتاب ارزشمند «سرگذشت قرن بیستم» وصیت نامه فلسفی پرفسور روژه گارودی

چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 1:5 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

1) چرا انسان جانشین خدا شد؟

این سوال، همواره دغدغه فکری انسان ها بوده و شاید هر کسی از هر صنفی یا قماشی لااقل یک بار این سوال را از خودش پرسیده باشد. علما هم همواره به دنبال توضیح و تشریح این موضوع بوده اند. گروهی هدف از آفرینش انسان را عبادت خدا و گروهی رسیدن به کمال می دانند. در یک حدیث قدسی نیز خدا شناخت خود را هدف آفرینش انسان بیان می کند:

«من گنجی مخفی بودم و دوست داشتم که شناخته شوم؛ پس انسان را آفریدم تا به واسطه او شناخته شوم»

در آیات مختلف قرآن نیز انسان، موجودی معرفی شده که می تواند به اسفل السافلین سقوط کند یا به اعلی علیین رفعت یابد. پس همین جا این نکته استنباط می شود که صرف انسان بودن و قالب آدمی داشتن، مقام جانشینی خدا را به کسی نمی دهد. به عبارت دیگر همه ی انسان ها به این مقام نمی رسند.

اما کدام خصلت انسان، او را جانشین خدا می کند؟

- عبادت، پرستش، بندگی و تسلیم محض، تحصیل علم، خدمت به خلق، ... . همه ی این ها صفاتی پسندیده و نیکو هستند. اما به نظر نمی رسد برای مقام جانشینی خدا کافی باشند. انسان در کنار همه ی این خصلتهای نیک، یک ویژگی منحصر به فرد نیز دارد. ویژگی که اتفاقا نزدیک ترین خصلت و شباهت او به خداست:

آفرینشگری!

آری! انسان، آفرینشگر است. این نزدیک ترین خصلت او به خداست. مدتها به این موضوع اندیشیده بودم تا این که توفیق مطالعه اوستا دست داد و اتفاقا تایید همین مضمون را در آن کتاب ارزشمند یافتم.

 

سه شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

ترک های کویری

غزل می جوشد امشب از ترک های کویری تان

و اقیانوس خواهد شد تمام سر به زیری تان

خدا را - سبز - می بینم، نشسته در گل و لبخند

میان نان و خرما در سبدهای حصیری تان

و چشم آسمان در چشم تان شرمنده می ماند

کنار نخل های سربلند گرمسیری تان

نسیم مهربان بر شانه های دشت می پیچد

غرور نخل را خم می کند بر دستگیری تان

دلم از واژه های مشرقی لبریز می گردد

ترنم می شکوفد بر افق های حریری تان

 

شکوه شعر و شبنم دشت را پر می کند فردا

غزل می جوشد امشب از ترک های کویری تان!

دو شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 16:10 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

این غزل خیلی قشنگ از دوست سالهای دورم، ابوالفضل حسنیه که حیفم اومد شما نخونینش. راستش دنبالش گشتم که لینکش کنم ولی پیداش نکردم. امیدوارم از این که شعرشو اینجا گذاشتم راضی باشه. به هر حال من از حق دو سال دوستی و هم صحبتی خودم استفاده کردم! راستی! یه مجموعه غزل خیلی قشنگ از حسنی به نام «به جای پیرهن تو، سکوت» چند سال قبل چاپ شده.

 

افتاده اند روی زمین، روزنامه ها

چرک است روی چرک، در این روزنامه ها

عصر کدام روز، پدیدار می شوند

با طرحی از بهشت برین، روزنامه ها!

این سرنوشت کیست که در این پیاده رو

خوابیده روی تازه ترین روزنامه ها؟!!

دلشوره های ماست که روزی هزار بار

تا می خورند لای همین روزنامه ها

نوبت رسید تا که حضوری رقم زنیم

برداشتند - یکسره - چین، روزنامه ها

یک شنبه 25 تير 1390برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان میوه ممنوعه و آدرس mivemamnue.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 3598
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 65
تعداد آنلاین : 1



Alternative content