میوه ممنوعه
سروده ها و نوشته های عبدالله قرونه ای

«نرگس» دختر جوان بسیار زیبا که همه موجودات پیرامون، عاشقش بودند و همواره به تماشایش می نشستند؛ نرگس هر روز کنار برکه می رفت و ساعتها به عکس خود در زلالِ آرامِ برکه نگاه می کرد. او از زیبایی خود لذت می برد؛ او عاشق «خود» بود!!

از قضا نرگس مُرد؛ در اوج زیبایی و جوانی و دلربایی!!

در مرگ نرگس، همه بی قراری می کردند و برکه، ناآرام تر از دیگران بود؛ دیگران خواستند تسلایش دهند گفتند: حق داری در مرگ آن جوان زیبا بی قرار باشی؛ هر چه بود تو بیشتر از ما او را می دیدی و زیباییهایش را بهتر می شناسی. برکه با تعجب گفت: مگر نرگس، زیبا بود؟!! حیرت دیگران برانگیخته شد؛ گفتند تو باید بیشتر از ما از زیبایی نرگس بدانی چون او تمام روز کنار تو می نشست. برکه گفت: من تمام این سالها محو تماشای زیبایی خودم در آیینه چشمان نرگس بودم!!!

 

 

دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (4)

 

 

 

خدمتم را در آموزش و پرورش از مهر 77 و شهر خاش شروع کردم. خاش در 170 کیلومتری جنوب زاهدان است. شهری که هر چند کوچک است اما دلگیر نیست. زمینهای کشاورزی و باغهای اطراف شهر، سازگاری خوبی با روحیه من داشت.

در سالهای اول ورودم به این شهر، بعضی بی انضباطی های اجتماعی توجهم را جلب می کرد که متاسفانه برای شهروندان به صورت عادت درآمده و قبح آن از بین رفته بود و البته تاثیر فراوانی هم در اتلاف وقت خودشان داشت. بنا بر این تصمیم گرفتم تا حد ممکن برای بهبود این وضعیت تلاش کنم. در کلاسهایی که شرایط ذهنی دانش آموزان را مساعد می دیدم به تبیین علمی این موضوع می پرداختم و ضمن تشریح صورت مساله، نمونه های تاریخی آن و راهکارهای تغییر رفتار اجتماعی را به سمت و سوی نهادینه کردن انضباط اجتماعی معرفی می کردم. این برنامه را در یک پروسه زمانی در امتداد سال تحصیلی در سالهای مختلف در دستور کار خود داشتم و از آنجا که هر سال با بیش از 500 دانش آموز سروکار داشتم (که هر کدام نماینده ی یک خانواده بودند و در شهر کوچکی مثل خاش این رقم قابل توجهی است) بعد از چند سال آثار مثبت آن به خوبی محسوس بود. مثلا در سال اول ورودم، در پمپ بنزین تعداد خودروهایی که بدون صف وارد جایگاه می شدند بسیار زیاد بود و این یک امر عادی شده بود و هر کس که می خواست در ورودی جایگاه وارد صف شود به راحتی به او راه می دادند و اگر کسی اعتراض می کرد راننده متخلف به قصد زد و خورد با تذکر دهنده از خودرو پیاده می شد و برخوردی طلبکارانه داشت. اما با گذشت حدود 5 سال، اولا تعداد افرادی که بدون نوبت وارد می شدند به شدت کم شده بود و ثانیا آنهایی که قصد ورود  بدون نوبت داشتند به جای برخورد طلبکارانه قبلی، با لحنی مودبانه و آوردن بهانه ای خواهش می کردند که به آنها اجازه ورود بدهند!!  به جرات می توانم بگویم کس دیگری بر این مسایل حساسیت نشان نمی داد و  این تحول، نتیجه آموزشهایی بود که من هر سال به بیش از 500 دانش آموز می دادم. عده ی زیادی از دانش آموزان آن سالهایم هم اکنون دانش آموخته عالی هستند و هنوز هم به من لطف دارند و هر از گاهی سری می زنند و ابراز محبت می کنند. این مطلب را با ذکر خاطره ای از آن سالها به پایان می برم:

در یکی از سالها در سال دوم دبیرستان دانش آموزی داشتم که زالی داشت یعنی موهایش مادرزادی سفید بود. منزوی بود و درسش هم تعریفی نداشت. من تک ساعت درس زبان فارسی دوم و سوم انسانی را به کار عملی املا و نگارش اختصاص می دادم. در یکی از این ساعتها که از دانش آموزان خواسته بودم زبان حالی از خودشان بنویسند متن همان دانش آموز نظرم را جلب کرد. بیشتر از آنچه فکر می کردم از وضع خود ناراحت بود. ظاهرا در خانواده و فامیل به خاطر همین موضوع مورد تبعیض واقع می شد. خصوصی با او صحبت کردم و چند جلسه به خانه ام دعوتش کردم. برایش شرح دادم که دو نفر از بزرگان تاریخ، شرایط او را داشته اند:

شما هم حتما می دانید که یکی از آنان «زال» پدر رستم بود. می دانید که زال به معنای پیر است و این نام گذاری بر مبنای وضع ظاهری او بوده است. به خاطر همین وضع، مردم او را شوم و اهریمنی می دانستند و سرانجام «سام» پدر او، کودک را در صحرا رها کرد اما سیمرغ او را به آشیانه ی خود برد و پرورش داد و دوباره به جامعه برگرداند. عزیزانی که در ادبیات مطالعه دارند می دانند که سیمرغ هم در شاهنامه و هم در منطق الطیر، نماد حقیقت است و حقیقت مطلق، خداست. پس زال چون از بین مردم طرد شد مورد عنایت ویژه ی خدا قرار گرفت و از همین رو قطب دانایی شاهنامه است.

بزرگ دیگری که همین ویژگی را داشته عبدالمطب، جد پیامبر گرامی، بوده است! نام اصلی وی «شیبه» بوده که آن هم در زبان عرب به معنای پیر است!! ظاهرا او نیز به همین دلیل مورد بی مهری قرار گرفته اما بزرگواری به نام «مطلِّب» او را به فرزندی پذیرفته و نام «عبدالمطلب» را بر وی نهاده که به معنای «پسر مطلب» است.

ضمن بیان این مطالب برای آن دانش آموز، حس اعتماد به نفس را در وی تقویت کردم و به او گفتم باید با ایجاد توانایی های دیگری در خود، جایگاهش را در بین خانواده، فامیل، هم کلاسی ها و جامعه ارتقا دهد. آن دانش آموز که کارنامه نوبت اولش چنگی به دل نمی زد نوبت دوم را با موفقیت چشمگیری گذارند و سال بعد هم دیپلمش را گرفت و پس از دوره پیش دانشگاهی بلافاصله در دانشگاه ملی پذیرفته شد. اتفاقا در دانشگاه نیز نه تنها در درسهایش موفق بود که در فعالیتهای دانشجویی نیز حضور داشت و با سایر دانشجویان روابط دوستانه ای برقرار می کرد. در این سالها بارها او را دیده ام و از موفقیتهایی که کسب کرده بسیار خوشحالم. او نیز همواره نسبت من ابراز لطف کرده و پیشرفت خود را مرهون همان راهنمایی ها می داند.

از خدا توفیق می خواهم که در کسوت معلمی تنها به القای مشتی محفوظات به ذهن دانش آموزان اکتفا نکنم. محفوظاتی که ممکن است هیچ گاه در زندگی به دردشان نخورد! بلکه به گونه ای آموزش دهم که تاثیر آن، موفقیت زندگی فردی و اجتماعی آینده دانش آموزان را در پی داشته باشد.

 

 

 

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (3)

در دوره دانشجویی، پر شر و شور بودم! همکاری با کانون قرآن، نمازخانه و انجمن اسلامی دانشکده و نیز کار دانشجویی در گروه ادبیات. اما محوری ترین فعالیتم، تشکیل نشستهای ادبی بود. وقتی با جهاد دانشگاهی به بن بست رسیدم با حمایت انجمن اسلامی دانشجویان، همراه دوست شاعرم محمدرضا حسینی مود «نشست ادبی خلوت انس» را تشکیل دادیم و به دنبال آن ماهنامه ادبی «ریشه در سنگ» را نیز منتشر کردیم. ابتکار عمل ما در «خلوت انس» ارتباط گسترده با دانشکده های دیگر و انجمنهای ادبی سطح شهر بود. تبادل و تعامل فکری بین شاعران دانشجو و شاعران شهر، تاثیر متقابل شگرفی بر فضای فکری هم در دانشگاه و هم در محافل فرهنگی شهر داشت. ایجاد فضایی باز برای ابراز آزادانه اندیشه ها - هر چند هزینه ای سنگین بر من تحمیل کرد - اما خوشحالم که اگر کسی انتقادی به نشستهای ادبی یا نشریه ما داشت، بهترین جا را برای بیان آن، تریبون همان نشست ادبی خودمان می دانست!!

مجموعه این عوامل باعث شد که نشستهای هفتگی ما رونق بسیار خوبی داشته باشد و با استقبال گسترده ای رو به رو گردد. به طوری که در کلاس محل برگزاری آن، حتی جایی برای ایستادن نیز پیدا نمی شد و بعضی از دوستان، در راهرو و پشت درها می ایستادند و از مباحث جلسه استفاده می کردند!! در حالی که دوره پیش از آن که انجمن ادبی دانشکده زیر نظر جهاد دانشگاهی بود، هر چند دوستان شاعری همچون علیرضا عمرانی و ابوالفضل حسنی در آن حضور داشتند (که انصافا شاعران موفقی هستند و من به دوستی با ایشان افتخار می کنم) اما جلساتشان رونق چندانی نداشت.

در سال 77، ده شماره اول ماهنامه ریشه در سنگ، در اولین جشنواره سراسری نشریات دانشجویی کشور، بین حدود 400 نشریه در بخش شهرستانهای جشنواره، رتبه دوم را به خود اختصاص داد. البته در آن زمان من و محمدرضا حسینی هر دومان فارغ التحصیل شده بودیم و کار را دوستان دیگر (محمد مهدی طالقانی، حسن اربابی، علیرضا نظری، محمدعلی شیخی، نسرین خضری مقدم، فاطمه خرسند و شیرین زندی) به دست گرفته بودند و از 10 شماره ای که به جشنواره رفت، دو شماره آخرش محصول تلاش این عزیزان بود. بخصوص آقای طالقانی که بخش داستان را در ماهنامه رونق داده بود.

من در سال 77 با خانم رخشانی که از شاعران مطرح زاهدانی است ازدواج کردم و دو سال بعد مجموعه شعر مشترکمان را با عنوان «آسمان و اقیانوس» برای چاپ ارایه کردیم. این کتاب در سال 83 در چهارمین جشنواره ی سراسری «کتاب معلم» (که به ابتکار دولت خِرَدوَرز و اندیشه محور سید محمد خاتمی برگزار می شد) رتبه دوم بخش شعر را به دست آورد و جایزه ارزنده آن سفر حج عمره برای هر دوی ما بود که در سال 85 قسمتان شد.

دو شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:13 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (2)

وقتی گذشته ام را بررسی می کنم احساس می کنم که همواره فردی تاثیرگذار بوده ام.

در سال 59 مدرسه روستا بازگشایی شد و یک کلاس اول حدود سی نفره داشتیم. از دانش آموزان قبلی به جز یک نفر که سال سوم بود، بقیه همه ترک تحصیل کرده بودند. آن یک نفر هم که پسرعموی خودم بود تا اول دبیرستان ادامه داد و بعد ازدواج و شغل و ... .

آن کلاس سی نفره اول تا به پنجم برسد شد یازده نفر و از آن یازده نفر هم پنج نفر ترک تحصیل کردند و شش نفر که من هم جزو آنها بودم برای ادامه تحصیل به نیشابور رفتیم. سال 64 بود که آن فصل جدید در زندگی من آغاز شد و شکل تازه ای از زندگی برایم رقم خورد. تمام سالهای نوجوانی و جوانی من که باید رفتارهای زندگی را در محیط خانواده می آموختم، در تنهایی و دوری از خانواده گذشت تا یک مشت محفوظات را در ذهنم انبار کنم!! تا به اول دبیرستان برسیم از آن شش نفر هم فقط دو نفر ماندیم که من بودم و دایی ام! در این سالها بیشتر بچه هایی که در مدرسه روستا دوره ابتدایی را به پایان می رساندند ترک تحصیل می کردند. من و دایی ام سال 72 دیپلم گرفتیم و همان سال در کنکور سراسری پذیرفته شدیم. من کارشناسی ادبیات و او کاردانی امور پرورشی؛ از آنجا که هر دو مان گرایش دبیری داشتیم و از همان ابتدای دانشجویی استخدام آزمایشی آموزش و پرورش نیز بودیم وقتی خبر قبولی ما با برخورداری از خوابگاه، سلف سرویس و حقوق مختصر دبیری در دوره دانشجویی در روستا پیچید جنب و جوشی بین دانش آموزان و والدین آنها برای ادامه تحصیل به راه افتاد و حتی کسانی که سالهای قبل، دوره ابتدایی را به پایان رسانده بودند اما هنوز شرایط سنی شان اجازه می داد، برای ادامه تحصیل عازم شهر شدند. به این ترتیب، من اولین نفری از روستایمان بودم که لیسانس گرفتم اما همین باعث شد که امروزه درصد دانش آموختگان آموزش عالی روستای ما - به نسبت جمعیتش - از همه ی روستاهای دهستان، بالاتر باشد. اکنون جوانان مستعدی از این روستا در مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا فارغ التحصیل شده و یا در حال تحصیل هستند.

دو شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:15 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

چرا سیاه؟!!

وقتی بچه ها - حتی شش هفت ساله - همراه پدر و مادرها برای خرید نوشت افزار به فروشگاه می آیند با وجود تنوع رنگ و وجود رنگهای شاد و چشم نواز، این کودکان رنگ سیاه را ترجیح می دهند و انتخاب می کنند هر چند والدینشان نیز برای انتخاب رنگهای شاد و روشن، اصرار می کنند اما انتخاب بیشتر بچه ها رنگ سیاه است.

گمان من این است که گرایش به رنگ سیاه، ممکن است نشانه ی دلمردگی و افسردگی روحی  باشد و چون گرایش عمومی سن کودک و نوجوان است باید به شدت احساس نگرانی کرد و به دنبال یافتن راه حلی بود و گر نه ممکن است صدمات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشد.

با وجود این که در حال حاضر منع جدی از سوی دولت یا حکومت برای رنگهای شاد و روشن - بخصوص برای کودکان و نوجوانان - وجود ندارد اما این گرایشِ خودِ کودکان و نوجوانان به رنگ سیاه ممکن است نتیجه ی سختگیریهای گذشته باشد. همان طور که سانسور اندیشه ها در طول تاریخ، باعث بروز پدیده ی «خودسانسوری» در بین نویسندگان و اندیشمندان شده است. اما علت مساله هر چه باشد باید آن را جدی گرفت و راه حلی اساسی برایش پیدا کرد.

یک شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, :: 23:45 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

میخی افتاد

به خاطر آن میخ، نعلی افتاد

به خاطر آن نعل، اسبی افتاد

به خاطر آن اسب، سواری افتاد

به خاطر آن سوار، جنگی به شکست انجامید

به خاطر آن شکست، کشوری نابود شد

و همه اینها به خاطر آن بود که یک نفر، در کار کوچکی سهل انگاری کرده و میخی را درست به نعل نکوبیده بود!!

فرستنده مطلب: آتنا

شنبه 12 شهريور 1390برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

من و محمدرضا حسینی مود در دوران دانشجویی مثل دو برادر دوقلو بودیم و خیلی ها ما را به همین نام می شناختند. دوران پر شر و شوری داشتیم! در مطالب دیگر به این موضوع اشاره خواهم کرد. وبلاگش در حاشیه همین صفحه لینک شده. توصیه می کنم حتما سری بزنید.

یک عاشقانه بلند از وبلاگش برایتان انتخاب کرده ام:

بیا فشرده تر از خوشه های انگورت

بغل بگیر مرا با تمام منظورت

بغل بگیر چنان که صدای امواجت

رسد به گوش اهالی ساحل دورت

مرا حساب کن از آن هزارها ماهی

که حاضرند بمیرند در دل تورت

تو آن درخت اناری که می مکد هر روز

ز ساقه شهد سلیمانی ترا مورت

تو شاهزاده ای از پارس - نامت ایراندخت

و من نواده ای از تیرگان شاپورت

بگو پیاله بیارد - طَبَق طَبَق - خیام

به پاس خنده ی عطاری نشابورت

برهنه می شوم و رو به قبله ات بی جان

بیاورد اگر عطار، سدر و کافورت

تو اسب سرکش عشقی و دوست دارم من

علف شوم به تمنای سبز آخورت

به قطره ای که مکیده ست از تنت ای گل

عسل شده ست - سراپا - تمام زنبورت

به یاد خاطره هامان دوباره برپا کن

بساط بوسه و لبخند و مجلس سورت

عنان روسری ات را به دست باد بده

بپاش روی من از نغمه های پرشورت

میان خلوت آغوش من توقف کن

که بوسه ای بنشانم به گیسوی بورت

 

که کرده است در این قحطسالی گنجشک

به قتل فاجعه آمیز بوسه مجبورت؟

چنان مباش که فردا مورخان جهان

گهی سزار بخوانند و گاه، تیمورت!

 

شده ست چنگ من - ای ماه - از قفس، سرشار

ببین چه آمده بر این پلنگ مغرورت!

سه شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

سه برادر که اوضاع مالی رو به راهی داشتند تصمیم گرفتند هر کدام هدیه ای به مادر پیرشان بدهند. برادر بزرگتر یک خانه ی بسیار بزرگ و مجلل خرید و به مادرش تقدیم کرد. برادر دوم یک ماشین گران قیمت خرید و با راننده خصوصی برای مادرش فرستاد. برادر سوم به خاطر آورد که مادرش همیشه آرزو داشت کتاب مقدس را بخواند ولی چون بی سواد بود نمی توانست. پس به کلیسا رفت و یک طوطی دست آموز را که می توانست هر قسمت از کتاب مقدس را که از او بخواهند بخواند به قیمت 100 هزار دلار اجاره کرد و برای مادرش فرستاد.

چندی بعد، مادر طی پیامی از فرزندان خود تشکر کرد. و حالا بخوانید متن پیام او را:

پسر بزرگم! خانه ی بسیار بزرگ و مجللی برایم گرفته ای اما برای منِ تنها کارآیی ندارد، کار نگهداری و نظافتش نیز دشوار است اما به هر حال از هدیه ات ممنونم.

پسر دومم! ماشین بسیار شیک و راحتی است اما به درد من نمی خورد. برای آدم جوانی خوب است که بتواند با آن به مسافرت برود. به هر حال از هدیه ات ممنونم.

اما پسر کوچکم! فکر تو از همه بهتر بود و بیشتر خوشحالم کرد؛ جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود!!!!

دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

کمی از خودم (1) 

من متولد 1352 در روستای زیبای «قرونه» واقع در 80 کیلومتری شمال شرق نیشابور هستم. سال 1376 در رشته دبیری ادبیات فارسی از دانشگاه زاهدان فارغ التحصیل شدم و در حال حاضر نیز دبیر همین رشته در دبیرستانهای همین شهر هستم!

از تدریس، راضی ام و ارتباط با تازه نفس ترین قشر آماده ی ورود به جامعه را دوست دارم. در زمینه ی کاری خودم موفقیتهای قابل توجهی داشته ام. مثلا چندین سال در پایه ی سوم متوسطه، درصد قبولی دانش آموزان من از میانگین شهرستان بالاتر بوده و به پیشنهاد دایره امتحانات، تقدیرنامه دریافت کرده ام.

اما دو سالی می شود که با راه اندازی یک فروشگاه کوچک نوشت افزار - برای پر کردن اوقات فراغت! - دیدگاهم در مورد بعضی مسایل زندگی تغییر کرده است.

 تا پیش از این در مورد قشر بازاری شناخت درستی نداشتم و تصور می کردم زندگی کارمندی مناسب ترین و موفق ترین الگوی زندگی باشد؛ اما با ورود به بازار، دیدگاهم تغییر کرد.

ارتباط کارمندان با مردم در چهارچوب ضوابط خشک اداری شکل می گیرد و چه بسا این موضوع، ارتباط اجتماعی آنان را - حتی در متن جامعه - تحت تاثیر قرار دهد. یک کارمند - حتی اگر بخواهد پویا و نوآور باشد - سرانجام در تار عنکبوت نظام بروکراتیک، دست و پا بسته و تسلیم خواهد شد. معلمی که ملزم باشد تنها آنچه در کتاب، دیکته شده بازگو کند - به مرور - فسیل خواهد شد و از یک ذهن فسیل شده نمی توان انتظار داشت که ذهن دانش آموز را شکوفا کند و خلاق و نوآور بار آورد.

اما در نظام بازار، اوضاع به گونه ی دیگری است؛ بازاریان - به اقتضای حرفه ی خود - نیاز به ارتباطی صمیمانه و نزدیک با جامعه دارند و هر چه از قدرت روابط عمومی بالاتری برخوردار باشند مشتری بیشتری جذب خواهند کرد. یک بازاری با طیف های مختلف مردم سر و کار دارد: پزشکان، پرستاران، مهندسان، مخترعان، صنعتگران، کارمندان، مدیران، استادان، جوانان، میان سالان، کهن سالان، خانمهای خانه دار و ... .

همه ی اینها در نظام اداری با «عنوان» خود شناخته می شوند اما در بازار، شخصیت حقیقی آنها بر عنوان اداری شان غلبه می کند و این، فرصت ارتباط موفق تری با ایشان به بازاریان می دهد. در نظام بازار، هر که در ارتباط اجتماعی، سلیقه ی چیدمان محل کار، تنوع ارایه کالا و خدمات و البته تبلیغات جذاب و صادقانه موفق تر باشد، زودتر پیشرفت می کند و برای گرفتن نتیجه کار خود نیازی به عبور از فیلترهای ریز و بهانه جوی بروکراسی ندارد!

من روابط عمومی موفق را نه در دبیرستان و دانشگاه آموختم و نه در محیط تدریس و اداری؛ بلکه در بازار یاد گرفتم که چطور می توان با مردم ارتباطی صمیمانه داشت و آنها را به سوی خود جذب کرد! 

شنبه 22 شهريور 1390برچسب: , :: 23:16 ::  نويسنده : عبدالله قرونه ای

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان میوه ممنوعه و آدرس mivemamnue.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 3596
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 65
تعداد آنلاین : 1



Alternative content